محل تبلیغات شما

 

 

 

 

نشسته در کنج دنجی از پاییز
سرانگشتانم یخ زده اند
چشمهایم سوز سرما دیده ی پاییزند
فرصتی کم یافته ام؛
در دوردست ترین نقطه ی وطنم
جایی که در آن هبوط کردم
در چنین روزی
با گریه . با اشک . با فریاد
به زور سقوطم دادند
درست در هیاهوی وحشی باد و سرما
در زیباترین نقاشی خدا :پاییز
آسمان صاف و درخت خواب و زمین سرد
مهتابی در شبم نیست
گم شده است
یادم هست هنوز
روزگاری در سرش هوای " ایفل "داشت
چه کودکانه ی معصومی .
چه روزهای نمکینی
طی شد
گذشت
تمام شد
و هرسال همین موقع .
غمی شاد بر گونه ام بوسه میزند
و آرام نجوا کنان
تبریک میگوید
طلوعم را در غروب پاییز
و حالا من.
در بزمی یکنفره
که می دانم کسی به آن راه نخواهد یافت
نشسته ام و مینویسم
از حالی که باز هم میدانم؛
کسی نخواهد فهمید.
و در سرم تصاویری قطار وار
از حال خوبی در چند سال قبل
تا حس بدی در لابلای زمان
تا کودکی باران . عشق
چقدر سخت است ترجمان احساس
با کلماتی که خودشان نیاز به تفسیر دارند
حال را نه میتوان نوشت . نه میتوان خواند
فقط باید فهمید
.

بازگشت به زادگاه ، سالروز آمدنم

پاییز یک قدم مانده به تولد

نُت به نُت میخوانمت

ی ,نخواهد ,حال ,میتوان ,فهمید ,ام ,نه میتوان ,و مینویسماز ,مینویسماز حالی ,ام و ,حالی که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها