محل تبلیغات شما



 

 

 

 

نشسته در کنج دنجی از پاییز
سرانگشتانم یخ زده اند
چشمهایم سوز سرما دیده ی پاییزند
فرصتی کم یافته ام؛
در دوردست ترین نقطه ی وطنم
جایی که در آن هبوط کردم
در چنین روزی
با گریه . با اشک . با فریاد
به زور سقوطم دادند
درست در هیاهوی وحشی باد و سرما
در زیباترین نقاشی خدا :پاییز
آسمان صاف و درخت خواب و زمین سرد
مهتابی در شبم نیست
گم شده است
یادم هست هنوز
روزگاری در سرش هوای " ایفل "داشت
چه کودکانه ی معصومی .
چه روزهای نمکینی
طی شد
گذشت
تمام شد
و هرسال همین موقع .
غمی شاد بر گونه ام بوسه میزند
و آرام نجوا کنان
تبریک میگوید
طلوعم را در غروب پاییز
و حالا من.
در بزمی یکنفره
که می دانم کسی به آن راه نخواهد یافت
نشسته ام و مینویسم
از حالی که باز هم میدانم؛
کسی نخواهد فهمید.
و در سرم تصاویری قطار وار
از حال خوبی در چند سال قبل
تا حس بدی در لابلای زمان
تا کودکی باران . عشق
چقدر سخت است ترجمان احساس
با کلماتی که خودشان نیاز به تفسیر دارند
حال را نه میتوان نوشت . نه میتوان خواند
فقط باید فهمید
.


 

 

اتفاق می افتد گاهی:
با آدمهایی لحظه های خلق میشوند
شیرین . تلخ . زیبا .ماندگار
شاید دوست داشتن نباشد
ولی خاطره هایی که تکرار ندارند
همیشه در بزنگاه دلتنگی ات
می آیند و یقه ات را میگیرند
تومیمانی و کسی که نیست
و انبوه خاطراتی که:
طعم شیرینش هنوز بر صفحه ذهن باقیست
حال چاره چیست؟
باید گوشه ای نشست
و تک تک آن لحظه ها را نشخوار کرد
در خلوتی که با خود به گور خواهی برد
تمام هوای آن روزها را تنهایی سربکشی
کمی شیرین است
با احساس بازی میکند
ولی تهش میرسد به تلخی
یا به دلنوشته ای ختم میشود
یا سکوت .یا اشک
یا قدم
مخصوصا اگر پاییز هم باشد

 


نُت به نُت میخوانمت
تو زیباترین موسیقی منی
تو سمفونی چشم و نگاه و زلف خمی
تو را هر لحظه مینوازم؛
در باران
در پاییز
در کوچه باغ انار
در فصل خزان تنم
آنوقت ها که درد مرا به آغوش میکشد
تو ترانه ی هر ثانیه ام میشوی
تو زیباترین ترانه خدایی
تو آواز خوب دنیامی
شاهکار طبیعت تقدیم به دلم
تو را خدا سرود .تورا خدا نواخت
تو آوازی و من شاعرت
تو مینوازی و من شعر میبافم
گره میبندم اشعارم را
به گیسوان پیچ و خمت
و تو میشوی ترانه ی سیال من
و من با هر دیدنت
هزار بار گوش میشوم
و با تمام جان تو را میشنوم
تو شنیدنی ترین آوازی
نه تاری . نه تنبک . نه گیتار و نه ساز
تو معیاری.
تو معیار صدایی
اصلا تو بودی که صدا زاده شد .
بهانه ای برای موسیقی
 


شب سردی بود

ذهن آرام نگرفت

پاهایم را برداشتم زدم به کوچه

تازه باران باریده بود

هوا سرد و بخار تنفس نمایان

شب بود و باران و دل تنگ و خیابانی خلوت

کلاه سیاهی به سرم کشیدم

راه افتادم

شهر و شب آرام بود

و تشویش فقط زیر کلاه من بود

در تک تک سلولهای ذهن

چیزی بیداد میکرد

ذهن درگیر بود

درگیر کسی که سالها دیگر نبود

او رفته بود و من مانده بودم

جامانده در غبار یک کاروان

حال بدیست همه بروند و تو بمانی

جایی که هیچ کس نیست

جایی که کسی یادش نمی آورد

راه می افتم در خیابان

و طبعم را برداشته ام

و با مناعت ایثار میکنم

کمی به باران

کمی به خاک

و زیاد به هوا

میدانم که قانون حاکم بر زمین قانون پایستگی است

پس این حس که من در هوا میپراکنم

از بین نخواهد رفت

حتی بعد از تبدیلم به خاک به نام مرگ

ذراتش در هوای این حوالی خواهد ماند

شاید قطره ای بر سر کسی ببارد

یا در تنفس کسی وارد ریه هایش

و از آنجا به ذهنش

و حتی یک لحظه خواهد فهمید که من چه کشیده ام

در حیاتی که حیات نبود

به کوچه بازگشتم

هراس آرامی موج میزد

ماشین های سرد کنار هم تک تک خوابیده بودند

و گهگاهی صدایی گنگ از پشت پنجره ای

من بودم و صدای پایم

که چرت کوچه را به هم میزد

نزدیک درب خانه شدم

افکار مشوش شد

در را باز کردم و تمام


 

crtl

 

در هیجان افسار گسیخته ی آدمهای این عصر
من از جنس کسانی مانده ام که تعلقشان به دیروز است
از نسل آدمهایی که شعر را مینوشیدند
و جرعه ی لذتشان در چشمهایشان نور می افشاند
با دلم قرار گذاشته ام ؛ که بگذار هرچه خواهند کنند
هرچه خواهند بگویند .
تو خودت بمان همانقدر پاک.همانقدر اصیل
من از تبار عصیان های درونم
نه آنها که پرخاششان پرصداست
من از جامانده های کاروان آدمهای پریروزم
آنها که خنگای دلمان هنوز از سایه های آنهاست
بیزارم . بیزار که نه . خسته از آدمهای امروزم
اینها بوی صداقت ندارند
نگاهشان آلوده به اشتباه هاست
و من نیز در این تیره جای دارم
اما.
دلم به ماندن با این زمانه نیست
دنبال راه گریزم :
از این هیاهوی وحشی به ساعتهای پر مفهوم
ازین دویدن های بی حاصل به دقایق آرام نشستن
من برای این روزگار نیستم
انگار ناگهان در این زمانه افتاده ام
و جهانم اینجا تنگ است
اینجا کسی با شعری قلبش تند نمیشود
با ترانه ای خاطره انگیز قطره ای اشک نمیریزند
اینها مفهوم قدم زدن های تنهایی
و بداهه شعر گفتن را نمیفهمند
هیچکدامشان خستگی آسفالت خیابان را ندیده اند
به جدول های خیابان بی اعتنایند
این ها برای راه رفتن شکر گذار نیستند
به انتظار عبور از صف ماشینها نایستاده اند
اینها مفهوم دلتنگی های یهویی را درک نمیکنند
میان این آدمها زندگی سخت نیست؟
سخت نیست که ببینی کسی به باران لبخند نمیزند؟
سخت نیست ببینی در پاییز برگها را جارو میکنند؟؟
سخت است
سخت است بین آدمهایی باشی که عاشق انار نباشند
از دیدن پرتقال به وجد نیایند
کوتاه کنم حرف را
سخت است دلت پرنده باشد
و در میان جمعی بمانی که پرواز نمیدانند
و تو مجبوری پرهایت را بشکنی
یا پنهان کنی
چون آنها به تمسخر خواهند نشست
سخت است بال هایت را به اجبار ببندی
و تن دهی به راه رفتن؛ آنجا که پرواز میدانی .
.
.

#فرامرز#خاکپور

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها